معرفی و بررسی داستان «نام، شهرت، شماره شناسنامه» از کتاب «به صیغه‌ٔ اول‌شخص مفرد» اثر مهشید امیرشاهی 

مهرخ غفاری مهر – ونکوور

در شمارهٔ قبل به بررسی کلی داستان‌های کتاب «به صیغه‌ٔ اول‌شخص مفرد» اثر مهشید امیرشاهی پرداختیم. در این قسمت، یکی از داستان‌های همین کتاب به‌نام «نام، شهرت، شماره شناسنامه» را به‌شکلی عمیق‌تر و با توجه به نظریهٔ نقد تاریخ‌گرایی نوین بررسی می‌کنیم. 

تاریخ‌گرایی نوین، دنبالهٔ افکار انتقادی میشل فوکو فیلسوف فرانسوی و لویی آلتوسر فیلسوف نومارکسیست فرانسوی است که در دههٔ هشتاد قرن بیستم به‌وسیلهٔ استیون گرینبلت (Stephen Jay Greenblatt)، نویسندهٔ آمریکایی متولد ۱۹۴۳، شکل گرفت. این روش، نوعی خوانش متن بر اساس بنیادهای فرهنگی است. گرینبلت خود این مکتب را نوعی «سخن‌شناسی فرهنگ‌بنیاد» (Cultural Poetics) نامید. این نگرش که با بررسی ادبیات دورهٔ رنسانس و به‌ویژه بررسی آثار شکسپیر شروع شد، متوجه وجود خوانش‌های متفاوت از ادبیات این دوره شد و در آن‌ها ویژگی‌های مشترکی نیز یافت. به‌علاوه، این پژوهشگران دریافتند که متن‌های یک دورهٔ معین و متن‌های مربوط به آن‌ها، ولی شکل‌گرفته در شرایط زمانی و مکانی متفاوت، همه با یکدیگر در رابطه‌ای بینامتنی‌اند. در تاریخ‌گرایی نوین، که به‌نوعی روشی انتقادی در بررسی رخدادها و شرایط اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، و هنری است، هر متنی در کنش متقابل با بافتی که در آن قرار دارد، بررسی می‌شود و رابطهٔ متقابل میان این متن با بافتی که در آن به‌وجود آمده بررسی می‌شود. در این روش فکری، اعتقاد بر این است که هر متنی با بافتی که در آن پدید آمده است، رابطه‌ای دوسویه دارد. یعنی هم بافت روی متن اثرگذار است و هم متن روی بافت. در این چارچوب فکری، همهٔ رخدادهای زندگی از جمله هنر، در یک گفتمان قرار می‌گیرند. به این معنی که وقتی واقعه‌ای به زبان می‌آید، رخدادی است که به‌لحاظ تاریخی ثبت شده و درون گفتمان نظام زبانی قرار گرفته است، پس چه از طرف نویسنده و چه از طرف خواننده تحت تأثیر قرار خواهد گرفت و تغییراتی در آن به‌وقوع خواهد پیوست و مشمول آرا و عقاید شخصی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و هنری خواهد شد. از همه مهم‌تر اینکه همهٔ این گفتمان‌ها خود تحت تأثیر ساختار قدرت (اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، و… ) قرار دارند. به‌عبارت دیگر، گفتمان غالب، همواره یک دیگری یا غیر را در خود دارد که با نفی آن و گفت‌وگو در مخالفت با آن، در واقع خود را تعریف می‌کند.

 پس دو مسئلهٔ مهم در این نظریه وجود دارد: 

۱. میان متن و بافتی که در آن شکل گرفته است، رابطه‌ای دوجانبه وجود دارد. 

۲. در این رابطه، گفتمان قدرت بر متن و بافت حاکم است. 

در این نحلهٔ خوانش متون، فرض اصلی این است که هرگز نمی‌توان آنچه را که در گذشته اتفاق افتاده، به‌صورتی ناب، قطعی و دست‌نخورده دریافت، فرهنگ پدیده‌ای یک‌دست و یک‌نواخت نیست، بررسی تاریخ گذشته پدیده‌ای عینی نیست و در چارچوب جایگاه تاریخی ما قرار دارد.

بنابراین با توجه به موارد بالا لازم است برای بررسی یک متن، گفتمان غالب در آن متن بررسی شود. تناقض‌های موجود در گفتمان غالب بررسی شود و تا آنجا که ممکن است، روابط قدرت در تفسیرها، تعبیرها و بررسی‌های مربوط به آن نشان داده شود.

در شمارهٔ قبل به این نکته اشاره شد که داستان‌های امیرشاهی از چارچوب گفتمان قدرت خارج نشده‌اند و با آنکه نویسنده گاه نگاهی انتقادی به روابط قدرت داشته است، اما به‌نظر می‌آید که از زبان راوی‌های داستان‌ها، نگاه از بالا به زیردست‌ها در همه‌جا حاکم است. از طرف دیگر، نوعی سردرگمی و ابهام و حتی تنفر نسبت به زیردست‌ها و افراد طبقات پایین‌تر، در روایت‌ها به‌چشم می‌خورد. برای نشان‌دادن این جنبه‌ها در این کتاب و در چارچوب نگرش تاريخ‌گرایی نوین، برای پیداکردن گفتمان غالب و ساختار قدرت، به بررسی داستان «نام، شهرت، شماره شناسنامه» می‌پردازیم؛ چرا که این داستان از داستان‌های دیگر «به صیغهٔ اول‌شخص مفرد»، پرداخته‌تر و کامل‌تر است.

معرفی و بررسی داستان «نام، شهرت، شماره شناسنامه» از کتاب «به صیغه‌ٔ اول‌شخص مفرد» اثر مهشید امیرشاهی 

نام، شهرت، شماره شناسنامه

داستان به‌وسیلهٔ اول‌شخص مفرد روایت می‌شود. زمان، مکان و موقعیت (setting) داستان در پاسگاهی ظاهراً در شمال شهر تهران اتفاق می‌افتد. در خانه‌ای به‌نظر اشرافی که کلفت و نوکر و باغبان دارد، دزدی‌ای صورت گرفته و یکی از دزدها دستگیر شده و دیگری را هم پیدا کرده‌اند، ولی هنوز به پاسگاه نرسیده است.

زمان داستان بین شب گذشته، وقتی که دزدی اتفاق افتاده، و زمان حال که در پاسگاه جریان دارد، رفت و برگشت دارد. وقتی به عقب برمی‌گردد، یا در خانه است یا در قهوه‌خانه‌ای که برای پیداکردن رضا، دزد اصلی، راوی با دخترعمو و همسر او به آنجا می‌روند.

زاویهٔ دید اول‌شخص مفرد است؛ اگر چه در جایی راوی مثل یک دانای کل روح و روان و هر چه را هم که در درون یکی از دزدها می‌گذرد، خبر می‌دهد:

«یک لحظه چشم محمد تو چشم من افتاد. ته چشمش به قوچان و ده‌اش و پدر و مادرش فکر می‌کرد؛ فکر می‌کرد این تهران که توش صد تومنی هست و ژاندارم هست و رضا هست، ارزانی تهرانی‌ها. شب قبل گفته بود، ما صد تومنی ندیده بودم، می‌خواستم ببینم.» ص ۵۵

با نگاه از زاویهٔ نقد نوتاریخ‌گرایی به این داستان، متوجه می‌شویم که راوی نگاهی از بالا به شخصیت‌های دیگر دارد، اعم از دزد و روسپی و پاسبان و ژاندارم و… معلوم است که راوی تافته‌ای جدابافته است.

«شلوغی نامأنوس خانه»؛ ص ۵۸، وقتی که دزدی شده و حجت باغبان یکی از دزدها را گرفته و خانم‌آقا که ظاهراً کلفت خانه است، مرتب گریه می‌کند و می‌گوید: «خانم جون، قربونت برم خانم جون»؛ ص ۵۸، این شلوغی نامأنوس است، چرا که در طبقهٔ راوی همیشه خانه در سکوت و آرامش است. انتخاب واژه‌هایی مثل «خانم جون» نیز فاصله طبقاتی را توجیه می‌کند. 

مسئلهٔ اصلی برای راوی این است که بداند چرا رضا که غذا و لباس و اتاق گرم و… داشت… دزدی کرده بود. ص۶۱

«تقصیر خودم بود که بی‌ضامن و بی‌شناسنامه قبولش کردم و خانه را در اختیارش گذاشتم و به وسوسه انداختمش.» ص۶۱

به زنی که پالتوپوست را از دزد خریده بود، نگاه می‌کند. نگاه زن به گردن‌بند مروارید راوی می‌افتد. راوی فکر می‌کند: «فکر کردم باید قبل از آمدن بازش می‌کردم.» ص ۶۲. زنی که در قلعه زندگی می‌کند. نگاهشان که تلاقی می‌کند، به‌سرعت انگار بین دو زن دوستی برقرار می‌شود. زن به جان بچه‌هایش قسم می‌خورد که نمی‌دانسته مال دزدی است. راوی متوجه بچه‌داربودن زن می‌شود. زن همراه رفیق شخصی‌اش به پاسگاه آمده بود؛ ص۶۳. در حالی‌که راوی به تنهایی. رفیق شخصی در تناقض با تنهایی راوی است و گویی یا باید به پستی تن بدهی یا باید تنها باشی. تضاد میان این دو زن، تضادی از منظر اقتصادی است، ولی راوی هیچ اشاره‌ای به این موضوع ندارد و فقط خود تفاوت را پُررنگ می‌کند. 

محمد هم با حسرت به سیگار خانم نگاه می‌کند؛ ص۶۶. حسرت این فاصلهٔ طبقاتی را راوی احساس می‌کند. 

فتوح، شاگرد قهوه‌چی، در پاسگاه است. راوی شب قبل توی قهوه‌خانه او را دیده بود:

چشم‌های بی‌هوشش که از زیر پتوی سربازی به ما نگاه می‌کرد، یادم مانده بود. وقتی پتو را کشید سرش، آستین کت آبی کثیفش را هم دیدم و حالا همان کت پارچه‌ای آبی، از آن نوع که پیشخدمت‌های چلوکبابی و پالوده‌فروشی سرپل می‌پوشند، تنش بود. ص۶۷

واژه‌های کثیف، پارچه‌هایی که شبیه لباس پیشخدمت‌ها است و پالوده‌فروشی ‌های سر پل با نگاهی از بالا و تحقیرآمیز، برجسته شده‌اند. 

وقتی به علی شکری می‌رسد که سنجاق سینهٔ زمرد دزدی‌ را به بهای ۳۵ ریال خریده بوده، او می‌گوید که می‌خواسته سنجاق را شب عیدی به زنش هدیه بدهد و راوی می‌گوید: «دلم می‌خواست سنجاق سینه را باز به خودش بدهم ولی می‌دانستم که نباید بدهم و نمی‌دهم.» ص۶۸. از همه جالب‌تر اینکه راوی میانجی می‌شود و مثل یک متمدن تمام‌عیار می‌گوید که اگر با این خریداران اموال مسروقه کاری ندارند، می‌توانند بروند، ولی رئیس پاسگاه می‌خواهد از آن‌ها تعهد بگیرد که هر وقت لازم بود باید برگردند. ولی همهٔ آن‌ها بی‌سوادند و نمی‌توانند بنویسند و حتی امضا ندارند؛ ص۶۹ . طاهره می‌گوید: «آخه سوات ندارم.» ص۶۹. رفیقش و بقیه هیچ‌کدام سواد ندارند. بعد راوی از طرف همه می‌نویسد و همه انگشت می‌زنند؛ ص ۷۰. بی‌سوادی این مردم فرودست نیز عامل دیگری برای نگاه تحقیرآمیز راوی است. باز هم تفاوت بزرگی میان این بالادستی‌ها و فرودست‌ها که باسواد و بی‌سوادی‌ آن‌ها است، گوشزد می‌شود بدون اینکه اشاره‌ای به ریشه‌ها آن بشود. 

در همین هنگام رضا را که صورتش خونی است، با جیپ پاسگاه می‌آورند. راوی به ژاندارم می‌گوید: «چرا دیگه کتکش زدین؟» و ژاندارم با لهجهٔ ترکی می‌گوید: «په بی‌زدن چه نمیشه!» ص ۷۱. یعنی هم ترحم می‌کند و هم لهجهٔ ترکی رضا را اسباب تحقیری دیگر می‌کند.

«رضا گریه می‌کرد. گریه‌اش نه ایجاد هم‌دردی می‌کرد نه رضایت. فقط عجز آدم شر ازپاافتاده‌ای را نمایش می‌داد. زشت بود. همان وضع فلک‌زدهٔ روز اول را داشت، روزی که آمد پیش من کار بگیرد.» ص ۷۱

راوی می‌گوید: «تنها حسی که داشتم این بود که دارم به چیز لزج کثیفی نگاه می‌کنم که نمی‌خواهم ببینم.» ص۷۲. اوج این نگاه از بالا و حضور در گفتمان قدرت را در همین واژه‌های فلک‌زده، آدم شر، زشت، چیز لزج کثیف… می‌بینیم. آیا نویسنده، از خواننده می‌خواهد که به دزد و کارگر جنسی و… به مثابهٔ چیز نگاه کند؟ آن هم چیز لزج کثیف؟  

وقتی از ژاندارم می‌پرسد کجا پیدایش کرده‌اند و او می‌گوید قهوه‌خانه، به شب قبل می‌رود که خودش به قهوه‌خانهٔ حسین چرچر در بازارچهٔ تجریش رفته بوده. اسم به‌نظرش خنده‌دار می‌آید. جلوی قهوه‌خانه زنی را می‌بیند که به غربالی که دستش است، نگاه می‌کند و دولا با آن حرف می‌زند و انگار از عشقش که یک آجان خوشگل است حرف می‌زند. این زن چه نقشی در داستان دارد، معلوم نیست. آیا فلاکت مردم را تکمیل می‌کند؟

وقتی که داخل قهوه‌خانه و زیرزمینش می‌شوند، دیگر بوی بد را نمی‌تواند تحمل کند و می‌پرد بیرون. احساس انزجار و بودن راوی در گفتمان قدرت، بدون هیچ فکری در مورد ریشه‌های اجتماعی این وضعیت، چشم او را بر همه‌چیز بسته است و او را راوی طبقهٔ بالای اجتماع در دورانی کرده است که مظاهر تمدن و از جمله خود پاسگاه و… تازه به ایران و آن هم به شهرهای بزرگی چون تهران راه یافته‌اند. 

راوی حتی از رضا می‌پرسد چرا برگشته به قهوه‌خانه، در حالی که می‌دانسته که شریکش محمد را گرفته‌اند! ژاندارم می‌گوید رفته دو تومن قرض بگیرد. چون عملی است. ص ۷۶

وقتی زندانی‌ها و راوی را برای دادرسی می‌برند شمرون، باران می‌آید. هنوز راوی می‌خواهد بداند که چرا؟ چون کل پولی که رضا به‌دست آورده بود نصف حقوق یک ماهش بود که آن را در دو روز خرج کرده بود. با خودش فکرمی‌کند چرا؟ به او و بچه و زندگی‌اش کینه داشت؟ در این لحظه نسیمی از توجه نویسنده یا راوی را به شرایط اجتماعی می‌بینیم، او با خود می‌گوید که تقصیر او که نبوده. تقصیر رضا هم نبوده. شاید حق داشته کینه داشته باشد. ولی این نگاه در همین‌جا در نطفه خاموش می‌ماند. رضا از راوی طلب بخشش می‌کند. ژاندارم دو دستی توی سر رضا می‌زند و می‌گوید حتی اگر این خانم ببخشد، صاحب‌کارهای قبلی‌اش نمی‌بخشند و حتی اگر آن‌ها ببخشند، دادرسی نمی‌بخشد. و رضا همچنان سرش کج بود و گریه می‌کرد. ص۷۷

اگر از این مثال‌ها در طول داستان بگذریم، پایان‌بندی داستان‌ نیز چندان چنگی به دل نمی‌زند و خواننده را به جستجوی پاسخی برنمی‌انگیزد و از طرف دیگر نه سؤالی مطرح می‌کند و نه انگیزه‌ای برای فکرکردن باقی می‌گذارد. گویی داستان‌ها وسط زمین و آسمان رها شده‌اند. اگر هم راوی در پایان داستان‌، یک سؤال مطرح کند، همین است که چرا؟ چرا رضا دزدی کرده؟ و از این مرحله فراتر نمی‌رود. 

از آنجایی که راوی این داستان مثل داستان‌های دیگر این کتاب اول شخص است، خواننده را بیشتر به این سمت‌وسو می‌راند که نویسنده بخشی از خاطرات زندگی خود و اطرافیانش را در این داستان جای داده و بیان کرده است. چه نویسنده را با راوی هم‌دست بدانیم و چه مرزی جدا میان این دو داشته باشیم که باید داشته باشیم، در داستان «نام، شهرت، شماره شناسنامه» و سایر داستان‌های این کتاب و حتی در آثار دیگر مهشید امیرشاهی، این تسلط گفتمان قدرت در یک دورهٔ تاریخی معین را به‌وضوح می‌توانیم دنبال کنیم و آن‌ها را تحلیل و بررسی کنیم. مهشید امیرشاهی نویسنده‌ای توانا است. شاید درست به‌همین دلیل است که خواننده انتظار دارد که با او به آبی‌های عمیق‌تری برود و دنیاهای رنگارنگ و متفاوتی را تجربه کند.

مهرخ غفاری مهر،

سپتامبر ۲۰۱۹

ارسال دیدگاه